تاریخ: 01 ارديبهشت 1403 - 11 شوال 1445 - 2024 April 20
کد خبر: 211
تاریخ انتشار: 9 شهريور 1400 - 02:03:21
printنسخه چاپی
sendارسال به دوستان
حکایت زندگی
دقیقا سه هفته پیش بود رفته بودم مغازه البسام جنب حلاقی(ارایشگاه ) منچستر تو شارع مطینه دبی ؛ رفته  بودم گردو بخرم داشتم حساب میکردم که یهو یه ادمی گفت سلام دیدم چهره اش اشناست اما نمی شناسمش اون تخمه افتاب گردون با پسته ویک بسته زعفران خریده بود. منم سلامش کردم اول خجالت کشیدم که بهش... 


فرهاد ابراهیم پور /دقیقا سه هفته پیش بود رفته بودم مغازه البسام جنب حلاقی(ارایشگاه ) منچستر تو شارع مطینه دبی ؛ رفته  بودم گردو بخرم داشتم حساب میکردم که یهو یه ادمی گفت سلام دیدم چهره اش اشناست اما نمی شناسمش اون تخمه افتاب گردون با پسته ویک بسته زعفران خریده بود. منم سلامش کردم اول خجالت کشیدم که بهش بگم نمی شناسمت اما از مغازه که بیرون امدیم گفتم که یه جایی تو را دیدم
 
 یادت نمیاد. مگه تو فلانی نیستی
 
اره خودم هستم  (هر چی سعی کردم یادم نمی امد کجا دیدمش ).   بغل حلاقی منچستر تو خیابون مطینه دبی یه رستوران پاکستانی هست به بنام مطعم الصقر یعنی رستوران عقاب ؛ کنار خیابون تو پیاده رو چند تا میز وصندلی گذاشته بود رفتیم انجا نشستیم گفتم چایی میخوری
 
ممنون  اره
 
خیلی دوست داشتم که خودشو معرفی کنه وبگه منو از کجا میشناسه تا بالاخره گفت :
 
یادته چند سال پیش تو هواپیمایی که میرفت لار کنار من نشسته بودی وتو گفتی اوزی هستی؟
 اره
منو یادت میاد
 
متاسفانه نه  . دیدم کمی ناراحت شد خیلی به این مغز صاحب مرده سرگردان فشار اوردم تا بالاخره یادم امد اون از شهرهای اطراف خودمان بود .اره راست میگفت من تو اون مسافرت با او تا لار همسفر بودم. قیافه ای خسته وناراحت وملول داشت گفتم چه خبر.  ولی خیلی تغییر کردی
 
تو هم خیلی تغییر کردی اون موقع ته ریش پرفسوری میگذاشتی اما الان تراشیدی
 
 دیدم خیلی حواسش جمع تغییر من بوده گفتم اما تو هم خیلی پیر شدی چرا اینجوری شدی موهات کم شده وسفید  مثل انموقع ها سرزنده نیستی  
 
قصه این تغییرات شروع شد گفت کتاب بوف کور صادق هدایت را خواندی
 
اره چندین بار واخرین بار سال 1387 بود
 
 یادت هست تو اول کتاب چی نوشته بود
 
اره یادم هست صادق هدایت گفته بود در زندگي زخمهايي هست كه مثل خوره در انزوا روح را اهسته مي خورد و مي تراشد
 
 اره چه خوب یادت هست. اره تو زندگی واقعا زخم ها ودردهایی هست که هیچ کاریش نمی توان کرد ویا باید مرد یا باید رنج وبدبختی اش را تحمل کرد
 
مگه در د تو چیه که این مسئله را مطرح میکنی بالاخره مشکلات همه جا هست. چی شده ؟
 
یک سال پیش من  برادرم را که همراهم بود در یک واقعه تلخ از دست دادم؛ ان واقعه انچنان در من تاثیر گذاشته که فکر میکنم تا اخر عمر نتوانم فراموش کنم
 
 چی شد که برادرت از دست رفت؟
 
 همه گفتند که ان سیگاری بود ومشروب زیاد میخورد همه میگفتند بر اثر افراط در اثر مصرف این مواد مرد میگفتند که اون رعایت سلامتی اش را نمی کرد وقند وفشارش رفت بالا ومرد .اما من میدانم که اون بر اثر اینها نبود که مرد
 
پس چرا مرد چرا برادرت که بقول خودت همرات بود تو را تنها گذاشت ورفت
 
 همون حرفی که صادق هدایت در بوف کور زده بود درست است تو زندگی زخم هایی هست که نمیشه بیان کرد ونمیشه راه حلی براش پیدا کرد
 
 یعنی چه اقا منصور ؟
 
تو از معدود افرادی که من دارم در باره برادرم باهاش  رک وراست وبدون تعارف حرف میزنم
 
 ازمنصور بابت این اعتماد تشکر کردم .دو تا چایی کرک تو رستوران صقر سفارش داده بودم اوردند هم من سیگار میکشیدم هم اون . دلم نمی خواست راجع به چیزهایی صحبت کنم که تکراری بود دلم میخواست اون راحت باشه وهر چی دلش میخواهد بگوید
 
اقا منصور مگه شما چند سالست که اینجائید؟
 
پدرم از خیلی وقت پیش دبی بود اولش شارجه کار میکرده بعد میاد دبی حدود 15 سال هم دبی بوده تا اینکه بعد برادر بزرگم میاد اینجا پدرم از خودش مغازه ای نداشت وپیش کسی کار میکرد انموقع برای برادر بزرگم ویزا درست کرد البته پیش خودشون نبود جای دیگه براش کار پیدا شد؛ من هم سه سال بعد از داداشم اومدم دبی چند سالی با پدر وبرادر ودو تا از همشهریها توی یک خونه مجردی زندگی میکردیم  برادرم وقتی اومد تازه زن گرفته بود اما من مجرد بودم زن برادرم با یه بچه اشون اون موقع تو ولایت بودند تا اینکه برادرم بعد از چند سال زنش وبچه اش اورد اینجا
 
براردم یه زن و یه بچه داشت که خیلی دوستش داشت؛ همه زندگی اش اون زن وبچه هاش بود از صبح تا شب کار میکرد خستگی سرش نمیشد تو کارش پیشرفت داشت صاحب کارش هم ازش راضی بود دو سال نشد که حقوقش دوبرابر شد بعد از سه سال؛ تموم کارهای مغازه دست اون بود فروشنده وفرد موثری برای مغازه شده بود؛ برای همین مورد اعتماد صاحب مغازه بود. بعد از 5 سال تونست زن وبچه اش رو بیاره دبی وتو منطقه فریج یه خونه یک خوابه بگیره  خیلی خوشحال بود که تونسته زن وبچه اش بیاره پیش خودش؛ معتقد نبود که زن وبچه تو ولایت باشند  اون تو دبی حاضر بود چند برابر کار کنه تا اونها راحت واسایش داشته باشند میدونست خرجش بیشتر میشه وپس اندازی نخواهد داشت اما قبول کرده بود که با زن وبچه تو دبی باشه .
 
یواش یواش زندگی مسیری دیگه ای پیدا کرد. وقتی ظرفیت ادم ها کم باشه وقتی چشم وهم چشمی پیش بیاد وقتی فراموش کنی که از کجا امدی وکی بودی وچی داشتی یواش یواش توقعات بیشتر میشه یواش یواش دیگه همشهری وهم ولایتی وهم وطنت هم فراموش میکنی وقتی حسادت وخودپرستی تو وجود ادم شکل گرفت دیگه خدا را بنده نیستی.  اره چند مدتی نگذشت که بهونه ها شروع شد  از خونه وجاش شروع شد. به هزار زحمت بعد از دوسال تونست خونشو عوض کنه اومدن تو نایف دوسال تو نایف بودند که خانم ایراد خونه بزرگتر گرفت  خونه بزرگتر گرفتند ایراد دکور و لوازم خونه شروع شد دیگه کاسه بشقابها وده ها چیز دیگه که همون پارسال عوض کرده بودند به نظر خانم قدیمی اومده بود دیگه تلویزیون باید اخرین مدل میشد دیگه لباسهای تو نایف وبازار گاوی وبازار مرشد مال ادم های دهاتی وبدبخت میدونست؛ به کمتر از سیتی سنتر والغریر راضی نبود کیف میخواست کفش میخواست وده ها چیز دیگه واون کسی که باید تهیه این مخارج میکرد کسی جز برادرم نبود
 
 یواش یواش رابطه اش با ادم های پول وپلک دار برقرار شد با ادم های گذشته رابطه کم وکمتر شد دیگه به فک وفامیل ها وطایفه خودش که از اونها پائین تر بود محل نمی گذاشت ودنبال ایراد وبهانه ای بود تا اونا خونه برادرم نیان؛ رابطه اش با ما کم شده بود اوضاع مثل سابق که می رفتم خونشون نبود ؛ داداشم به من که اینجا بودم کمتر تعارف میکرد که برم خونشون حس کرده بودم زنش زیاد راضی نیست وبیشتر تظاهر به خوبی ورفت وامد میکنه؛ حس کردم برادرم داره امور از دستش خارج شده   .با برادرم بیشتر تو مغازه وشبهایی که گاهی با هم میرفتیم بیرون گپ میزدم روابطمان ماه به ماه کمتر و کمتر می شد و این اواخر فقط موقع عید سری بهش می زدیم .
 
روزها وماهها وسالها به همین منوال گذشت هرچه زمان میگذشت برادرم بیشتر تو خودش فرو میرفت حرف نمیزد درد دل نمیکرد حتی تا زمانی که پدر ومادرم زنده بودند به انها هم هیچی از مشکلاتش نمیگفت کار میکرد ظاهرش را بین مردم خوب نگه میداشت توی کار ادم فعالی بود با مردم نشست وبرخاستش خوب بود مورد احترام دوستان واقوام وطایفه بود
 
اما یواش یواش فکر کرد که اون نه تنها در این خانواده مورد احترام نیست؛ بلکه بیشتر اونو به خاطر کار ودرامدش دوست دارن اون فهمید که همه حرف ها ورفتارهای خانواده وجماعت به خاطر اون هست که اون بهشون کمک کند اما دریغ از اینکه کسی به اون کمک کنه اون تو این زمینه انقدر تلاش وزحمت کشید تا بچه هاش به جایی برسند اما عاقب اون شد که کسی محل سگ هم بهش نمی گذاشت انقدر به فکر خانواده ومنافع وتامین مایحتاج انها بود که خودش ودلخوشی وراحتی خودش هم فراموش کرده بود؛ اما چه فایده هیچ کس اونو به رسمیت نمی شناخت حتی در خانه خودش احساس بیگانگی وتنهایی میکرد؛ انها فقط او را برای پول دراوردن میخواستند نه زن ونه بچه ها به حرف ها وعلایقش توجه نداشتند بلکه اونو یک نیروی کار وپول دراوری فرض کرده بودند که باید برود سرکار وپول دربیاره وانها با اون پز بدهند وزندگی کنند. انقدر این وضعیت ادامه پیدا کرد تا انجا که اون به جای اینکه به فکر اینده واسایش واستراحتش باشد شبانه روز کار میکرد تنها دلخوشی اش این بود که گهی گاه گاهی با دوستان بگذرونه که انهم یواش یواش مورد اعتراض خانواده قرار گرفت. کار به جایی کشید که اون به این نتیجه رسید که خر حمالی بیش برای خانواده نیست وشب وروز باید کار کند تا انها تامین باشند ونگرانی نداشته باشند
 
چه روزگاری داشته این برادرت
 
اره روزگار سخت .زمان از دستش در رفته بود ومکان جای زهر الودی بود که مرتب ازارش میداد نه توان پشت کردن به خانواده داشت ونه راهی برای خلاصی اش پیدا میکرد چندین سال با سکوت وبی حرفی گذراند. کاراز حرف زدن وبحث وجدل گذشته بود تنها دلخوشی اش سیگارش بود که میگفت شب وروز مونسمه وته استکانی که شب ها قبل از خواب میخورد تا بتونه بخوابه طی این سالها به ظاهر همه چیز بخوبی میگذشت البته به ظاهر؛ اما درون نگران وخسته اش حکایت دیگری داشت.
 
 من مدتها از حال وروزش بی خبر بودم با وجود اینکه خیلی با هم خوب بودیم وبرادر بزرگم محسوب میشد وتو خیلی زمینه ها با هم صحبت میکردیم اما هیچ وقت مسائل درون زندگی ومشکلاتی که داشت بمن نمیگفت شاید غرور شاید شرم شاید احساس شکست در این زندگی اونو وادار میکرد تا چیزی در اینباره بمن نگه
 
 تا اینکه یک روز با دوتن از دوستام رفته بودیم هتلی که نزدیک خونه انها بود نشسته بودیم که یکی از دوستام گفت اون که انجا نشسته برادرت نیست  دقت کردم طوری نشسته بود که من فقط قسمتی از نیم رخش میدیدم دیدم خودشه اول خواستم برم سلامش کنم بعد دیدم راحت خودش باشه بهتره .انشب هر چند با دوستام بودم اما فکر وذکرم پیش اون بود  دوساعتی انجا بودیم بچه ها گفتند بریم گفتم شما برید من بعدا میام. طی این مدت که ما انجا بودیم برادرم اصلا ما را ندیده بود.سرجای خودم نشستم و از دور نگاهش می کردم  اون گوشه تنها  فقط اون نشسته بود وتا دو تا میز اینطرفتر کسی نبود؛ دیدم سرش را میون دوتا دستاش گرفته وهی بالا وپائین میره مثل ادمی که انگار تو خودش گریه میکنه طاقت نیاوردم؛ نزدیک شدم وخیلی ارام سلامش کردم خیلی تعجب کرد انتظار نداشت منو اونجا ببینه  چشاش غرق اشک بود کمی خجالت کشید که اونو تو این وضعیت دیدم اما کار از این حرفها گذشته بود؛ گفتم چطوری گفت بد نیستم روبروش نشستم  خواستم حرفی بزنم اما مناسب ندیدم. چند دقیقه ای اینجوری گذشت گفت چیزی میخوری گفتم نه وبهش نگفتم من دوساعته که اینجا هستم خیلی تو خودش بود هیچ وقت اونو اینجوری ندیده بودم.
 
 صبر کردم خودش سر صحبت رو باز کرد از خوبی های مردمان قدیم گفت از مهر ومحبتی که در گذشته بیشتر میون ادما بود حرف زد از پدرومادرمون گفت از احترام وادب وهمکاری وهمراهی حرف زد از صمیمیت بی مدعا حرف زد گفت ببین دنیا به چه روزی افتاده دیگه صمیمیتی نخواهی دید دیگه همه چیز با حساب وکتاب به ادم تحویل میدن اگه چیزی تو جیب داری  مورد احترامی اگه میتونی هنوز خرحمالی بکنی اگه بتونی هنوز نفس بکشی شاید کسی دو کلمه پای صحبتت بشینه  دنیای لجنی شده  .
 
 هیچ وقت از برادرم انتظار نداشتم این کلمات سخت وسنگین از دهنش بیرون بیاد تو دلم گفتم روزگار چه بروز این مرد اورده که اینگونه سخت ترین کلمات هم نمی تونه رنج وناراحتی اش را بازگو کنه
 
اره از اون شب به بعد گذشته از فکر وذکر زندگی خودم بیشتر وقت ها به اون فکر میکردم به روزگارش به تلخی اش به عاقبتی که در زندگی اش بود فکر میکردم چندین بار خواستم بهش بگم خودت را نجات بده اما دیدم تا کسی نخواهد به سمت اتفاق برود به هیچ دلیلی نمی توان انرا قانع ساخت .او به فلسفه ادامه؛ احتیاج داشت نه حساب وکتاب واعداد او به موجودیت احتیاج داشت نه فرافکنی واقعیت ودمیدن در تابوت مردگان؛ او از شوق وشور بری شده  بوده  درخت جوان وسرزنده ای که از بی ابی عاطفه فقط سایه های خشکش مانده تا در تاریکی خودش بماند وتنی که فقط به کار وکار وکار کردن عادت کرده بود تا کمتر فکر کند تا کمتر رنج بکشد 
 
رنج او بزرگ بود وخستگی اش صد چندان شده بود  انشب برادرم خیلی حرف زد از هتل بیرون اومدیم تا 4 صبح کنار عبره (جایی کنار دریا نزدیک بازار قدیم  دبی )نشستیم وحرف زد حرف های دیگری که من از گفتنش قلبم میگیرد ؛بهتر است ادامه ندهم
 
 اری برادرم دیگر دنبال امید وبهبودی نمی گشت انشب بهش گفتم ناراحت نباش همه چیز خوب میشه
 
اما اون اهی از ته دل کشید و پک سنگینی به سیگارش زد وگفت چیزخوبی در کار نیست فقط تحمل در کار است وبس
 
یکسال بعد در غروبی غم انگیز از همه رنج وغصه هایش فارغ شد وتحمل به اخر رسیده بود ومارا تنها گذاشت ورفت
 
چه فرق میکند که مردم بگویند او به چه خاطر مرد اما من میدانم او چه رنجی این سالها کشید
 
فرهاد محمودا/ابراهیم پور  – دبی  ژولای 2013

 


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
کد امنیتی:   
مجله خبری فیشور
اب و هوای  اوز
اوز امروز
عصر ایران
رقص گل
پایگاه خبری صحبت نیوز